تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

اموخته ام که...

فب

 

 آموخته ام که :

آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه،  

ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه،  

دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه  و بالاخره می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. 


آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آ 

موخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آ 

موخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آ 

موخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد،  

همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
 

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او،  

و قلبی است برای فهمیدن وی
 

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی،  

شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آ 

موخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم 

 سریعتر حرکت می کند
آ 

موخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آ 

موخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
 

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. 

 پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را 

 در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
 

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد، نه زمان
 

آ موخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
 

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
 

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
 

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده  

ما را تصاحب خواهد کرد
 

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
 

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
 

                           

 

                                                          چارلی چاپلین

نظرات 4 + ارسال نظر
مهرداد دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 11:51 ب.ظ http://boudan.blogsky.com/

آموخته ام که بودنت تنها آرامش است
و تمنایم ب و د ن تو تا بی نهایت است

سهراب سه‌شنبه 26 مرداد 1389 ساعت 02:55 ب.ظ

حکایت بحلول و آب انگور!


روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه !
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد !
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست !
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم !
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

har harfi raje be mano chehreye barzakhim dari haminja benevis mikhunam

سعید جمعه 29 مرداد 1389 ساعت 04:41 ب.ظ

با تشکر از مطالب عمیقتان....

ممنون که به بلاگم سر میزنید

علیرضا یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 02:53 ق.ظ

منم الان از تو اینا را آموختم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد