تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

لطف خدا

... هیچ فکر کردید که چه می شد اگر ...  

خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بدهد چون دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم ؟ 

خدا فردا دیگر ما را هدایت نمی کرد ، چون امروز اطاعتش نکردیم ؟ 

امروز خدا با ما همراه نبود ؛ چون امروز نمی توانیم درکش بکنیم

دیگر هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم ؛ چون وقتی خدا باران فرستاد بود ، گله کردیم ؟ 

خدا عشق و محبتش را از ما دریغ می کرد ؛ چون ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم ؟ 

خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت ؛ چون امروز فرصت نکردیم که آن را بخوانیم ؟ 

خدا درخانه اش را می بست ؛ چون ما درقلبهای خود را بسته ایم ؟ 

امروز خدا به حرفهایمان گوش نمی داد ؛ چون دیروز به دستورش خوب عمل نکردیم ؟ 

خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت ؛ چون فراموشش کرده ایم ؟ 

بیاییم خود را به خدا نزدیکتر کنیم و بذر خدا شناسی را در قلبهای خود بکاریم

پیر مرد

 پیری برای جمعی سخن میراند...   

 لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. 

 بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضارخندیدن       

    
 او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه   نخندید. 

 او لبخندی زد و گفت:  وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،  

 پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه  میدهید؟  

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

بازیگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟ 

جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، 

برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم ! 

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید... 

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها 

آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود ! 

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود... 

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند 

تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست ! 

یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند ... 

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . 

به فکر فرو رفت ... 

باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد ! 

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد : 

 

از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل  

 

          میداد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!  

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد! 

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با 

اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!! 

سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا 

کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک 

سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود... 

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد 

کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند! 

اما او دیگر با خودش «صادق » نیست. 

او الان یک بازیگر است. همانند بقیه مردم!

در 68 ثانیه به آرزوی خود برسید

بسیاری از سخنرانان موفق به خصوص در حوزه قانون جذب نظیر ایسترهیکس نظریه جالبی دارند.   

آنها می گویند اگر انسان بتواند فقط 18 ثانیه روی چیزی که واقعاً می خواهد تمرکز کند یک زنگ  

 

بزرگ در کاینات به صدا در می آید که توجه کل هستی را به سمت این شخص جلب می کند.  

اگر این 18 ثانیه بتواند تا 68 ثانیه ادامه یابد دیگر کار تمام است و کل هستی به تکاپو می افتد تا  

 

برای فکر متمرکز شده یک راه حل پیدا کند. 

اگر آرزوست برآورده اش کند و اگر سوال است برایش جوابی بیابد. 

در نگاه اول شاید این عدد 68 ثانیه خیلی کم و ناچیز به نظر برسد. 

68 ثانیه یعنی فقط یک دقیقه و هشت ثانیه و بسیاری از افراد می گویند  

 

که تمرکز به مدت 68 ثانیه هیچ کاری ندارد!؟ 

خب آیا شما هم همین طور فکر می کنید؟ 

بسیار عالی است! امتحان کنید. 

خواهید دید که هنوز 18 ثانیه اول رد نشده فکرتان منحرف می شود. 

ایده‌ای جدید بلافاصله از اعماق افکارتان ظاهر می شود و نجواگر درونی تان به سخن در می آْید 

 

 که جدی نگیر و دست از این بازی ها بردار و به مسایل مهم تر زندگی بپرداز و ... 

ما عادت کرده ایم و در حقیقت عادت داده شده ایم که بدون فکر و بر اساس عادت زندگی کنیم. 

ما صبح از خواب بر می خیزیم بدون این که فقط 68 ثانیه برای کارهای روزانه وقت بگذاریم شروع   

می کنیم به خوردن صبحانه و سر کار رفتن. 

بدون اینکه 68 ثانیه مستمر ناقابل برای ارزیابی کارهایمان وقت بگذاریم اسب سرکش ذهن را به  

 

این سو و آن سو می تازانیم تا ظهر شود و ناهاری بخوریم و استراحتی و بعد دوباره کار و سپس  

 

شب و دور هم جمع شدن و تلویزیون دیدن و بعد خوابیدن.

 

هر ساعت 60 دقیقه است و شبانه روز شامل هزار و چهارصد و چهل دقیقه است اما ما خیلی  

 

مواقع در این 1440 دقیقه شبانه روزمان نمی توانیم 68 ثانیه روی یک موضوع خاص فکرمان را  

 

متمرکز کنیم!!

 

به راستی این فکر پر جست و خیز که نمی تواند 68 ثانیه آرام بگیرد به چه دردی می خورد؟!

 

فکر پریشان و ناآرام چیزی جز بی قراری و آشفتگی به همراه ندارد. 

 پیر و جوان و زن و مرد هم نمی شناسد.

 

فکری که نتواند آرام گیرد و چند لحظه ای روی موضوعی که صاحب فکر صلاح می داند متمرکز 

 

 شود، مطمئناً به هنگام نیاز و بحران که تمرکز بیشتر لازم است، کارآیی ندارد و فلج می شود.

 

باید همین الان هر کاری که داریم زمین بگذاریم و به سراغ ذهن ناآرام خود برویم و 68 ثانیه آن را  

 

مهار کنیم. 

68 ثانیه به شرایطی که الان در آن قرار داریم بیندیشیم. 

68 ثانیه بعد به این که واقعا در زندگی چه می خواهیم فکر کنیم. 

68 ثانیه بعد به خوشبختی های خودمان بیندیشیم و 68 ثانیه دیگر به این فکر کنیم که چقدر آرام 

 

 می شویم وقتی روی مسائل زندگی خودمان با آرامش فکر می کنیم. 

کاینات بیرون از بدن ما گوش به فرمان ماست تا هر چه را می خواهیم به او ابلاغ کنیم. 

اما به یک شرط و آن این است که موقع دستور دادن این طرف و آن طرف نپریم. 

68 ثانیه یک جا بایستیم و صریح و شفاف بگوییم چه می خواهیم. 

آن وقت می بینی که می توانی ...

استعفا

      من که حاضرم پایین این استفانامه رو هم امضا کنم، هم مهر بزنم، هم    

      انگشت بزنم...  

  *بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهمو مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را  

 

قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی برومو فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینمو با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنمو بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را،جدول ضرب را و شعرهای کودکانه رایاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانمو هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباستو همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است 

و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، 

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،


خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،


به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین،
کارت اعتباری و بقیه مدارک،
...مال شما...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم