تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

پیر مرد

 پیری برای جمعی سخن میراند...   

 لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. 

 بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضارخندیدن       

    
 او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه   نخندید. 

 او لبخندی زد و گفت:  وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،  

 پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه  میدهید؟  

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

دکتر علی شریعتی

اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست و بی رنگی    

کمیاب ترین چیزها بود اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و  تو هیچ گاه عزم 

 

صعود نمی کردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی اگر گناه وزن 

 

داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک 

  

خانه می شد و تمام محتوای سفره سهم همه بود و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان 

 

 نمی شد اگر خواب حقیقت داشت همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم اگر همه 

 

 سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید 

 

 تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند اگر مرگ نبود زندگی بیارزشترین 

 

 کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و 

 

 می گریستیم؟ کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟ چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ 

 

 آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در 

 

 اختیار عشق می گذاشتند و من با دستانی که زخم خورده توست گیسوان بلند تو را نوازش  

  

میکردم و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و ما پیمانهایمان 

   

 را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم  

 

 

                  به یاد بهترین استاد اخلاق قرن( دکتر علی شریعتی)