تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

استعفا

      من که حاضرم پایین این استفانامه رو هم امضا کنم، هم مهر بزنم، هم    

      انگشت بزنم...  

  *بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهمو مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را  

 

قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی برومو فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینمو با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنمو بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،

وقتی داشتم رنگها را،جدول ضرب را و شعرهای کودکانه رایاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانمو هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباستو همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است 

و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، 

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،


خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،


به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین،
کارت اعتباری و بقیه مدارک،
...مال شما...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

شرلوک هلمز

شرلوک هلمز
شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر ان خوابیدند.

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست .بعد واتسون را بیدار کرد و گفت :
نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی ؟ واتسون گفت : میلیونها ستاره میبینم .
هلمز گفت : چه نتیجه می گیری ؟
واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این
دنیا حقیریم . از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است ،
پس باید اوایل تابستان باشد . از لحاظ فیزیکی ، نتیجه می گیریم که مریخ در
موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد . 

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون تو احمقی بیش نیستی . نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند !! .
نتیجه حکایت :
بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستهایمان است ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم

پادشاه و نگهبان

 پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز  پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد از او پرسید :آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند..

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم

اما !!! وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد ...

اصل موفقیت قورباغه ای


  اگر یک قورباغه را بردارید وداخل یک ظرف آب جوش بیندازید قورباغه چه کار می کند؟ بیرون می  پرد! درواقع قورباغه فورا به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست وباید برود! حالا اگر همین قورباغه را بردارید وداخل یک ظرف آب سرد بیندازید وبعد ظرف را روی اجاق بگذارید وبه تدریج به آن حرارت بدهید قورباغه چه کار می کند؟ استراحت میکند...چند دقیقه بعد به خودش می گوید: ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است.
نتیجه اخلاقی داستان! زندگی به تدریج اتفاق می افتد.ماهم می توانیم مثل قورباغه داستانمان ابلهی کنیم و وقت را از دست بدهیم وناگهان ببینیم که کار از کار گذشته است .همه ما باید نسبت به جریانات زندگی مان آگاه وبیدار باشیم. سوال؟ اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید وببینید که بیست کیلو چاق شده اید نگران نمی شوید؟ البته که می شوید!

  

سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید :الو ،اورژانس ،کمک،کمک ،من چاق شده ام اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه،یک کیلو ماه آینده و...آیا بازهم همین عکس العمل را نشان می دهید؟ نه! با بی خیالی از کنارش می گذرید. برای کسانی که ورشکسته می شوند ،اضافه وزن می آورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط

می شوند! این حوادث دفعتا اتفاق نمی افتد یک ذره امروز،یک ذره فردا وسر انجام یک روز هم انفجار و سپس می پرسیم :چرا این اتفاق افتاد؟ زندگی ماهیت انبار شوندگی دارد.هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید. اصل قورباغه ای به ما هشدار می دهد که مراقب تمایلات خود باشید! ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم :به کجا دارم می روم؟

آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر وثروتمندتر از سال گذشته ام هستم؟ واگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم. خلاصه کلام : شاید این نکته رعب انگیز باشد اما واقعیت این است که هیچ ثباتی در کار نیست یا باید به جلو پیش بروید یا بلغزید وپایین بیفتید.

ترس...تردید

 امانوئل می گوید:

 ببیند در زندگی از چه می ترسید.

 ببینید در خود تان از چه می ترسید.

 با چشم باز و قلب باز به درون ترس خود نفوذ کنید.

 خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است.

 ترس فقط به اندازه اجتناب شما قدرتمند است.

 هرچه  بیشتر از ترس روی گردانید.

 و از آن اجتناب کنید

 و نخواهید که در آغوشش کشید،

 قدرت بیشتری به آن می بخشید

 ترس یعنی ،مقاومت دربرابر خدا!

 توهمی است که مارااز خدا جدا می سازد!

 و کودکی ترس همان تردید است

 وژوزف مورفی می گوید:

 تردید اغلب همراهتان است ،اما آن را لعن نکنید

 تردید بخشی از هویت انسان است

 فقط ازطریق گذشتن از میان تردید است

 که می توان به حقیقت رسید!

 تردید و ترس دو لبه تیغ هستند که هستی آدم را به دو نیم میکنند!

 پس بیایید برای رهایی از ترس و تردید به دامان نیلوفرین

  و نرم و نازک خداوند پناه ببریم