تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

تخته سیاه

سر مایه های هر دلی حرف هایست که برای نگفتن دارد

...!

جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود,اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

"دوشیزه هالیس می نل" .

 با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند." جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت 7  " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود ,

 اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود ,

 دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

  به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

  طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .

دریا یا یک لیوان ؟؟!!!

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندی بده.
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : "
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "

پند


Disappointments are like road bumps, they slow you down a bit
 
نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن 


but you enjoy the smooth road afterwards 

 ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد 


Don't stay on the bumps too long 

بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن


به راهت ادامه بده

Move on 

اموخته ام که...

فب

 

 آموخته ام که :

آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه،  

ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه،  

دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه  و بالاخره می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. 


آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آ 

موخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آ 

موخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آ 

موخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد،  

همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
 

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او،  

و قلبی است برای فهمیدن وی
 

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی،  

شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آ 

موخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم 

 سریعتر حرکت می کند
آ 

موخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آ 

موخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
 

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. 

 پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را 

 در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
 

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد، نه زمان
 

آ موخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
 

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
 

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
 

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده  

ما را تصاحب خواهد کرد
 

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
 

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
 

                           

 

                                                          چارلی چاپلین

بخند تا ...

 
خندیدن یک نیایش است 
اگر بتوانی بخندی،آموخته ای که چگونه نیایش کنی


هنگامی که هر سلول بدن تو بخندد،هر بافت وجودت از شادی بلرزد،
به آرامشی عظیم دست می یابی!



بگذار خنده ات خنده ای از ته دل باشد.چنین خنده ای پدیده ای نادر است!
 

کسی می تواند بخندد، که طنز آمیزی و تمامی بازی زندگی را
می بیند.


کوتاه ترین راه برای گفتن دوستت دارم لبخند است!
 

شادی اگر تقسیم شود،دو برابر می شود!
غم اگر تقسیم شود،نصف می شود!


همیشه با دیگران بخندیم و هرگز به دیگران نخندیم!
 

یادت باشه!انسان های خندان و شاد به خداوند شبیه ترند!

 
کمی موسیقی گوش کن،برقص،بخند(حتی به زور)،آنگاه بنشین و نظاره کن آثار شگرف همین حرکات به اصطلاح اجباری را!


فراموش نکن!همین لحظه را،اگر گریه کنی یا بخندی!بالاخره می گذرد،امتحان کن!
 

بهشت یعنی،شادی،خنده،سرور و شعف!


جای تأسف است!ما برای شاد بودن بهانه ای می خواهیم،ولی برای غمگین بودن نیاز به هیچ بهانه ای نداریم
 

با شادی خدا را و ضیافت زندگی را  تجلیل می کنیم
 

سرور و شادی،خدای درون فرد است که از اعماق او برخاسته و متجلی می شود!

 
شادی ، یکی از راه های تقرب به درگاه خداوند است
 

ضرر نمی کنی!از هم اکنون لبخند زدن را تجربه  کن


مطمئن باش همیشه یکی هست که عاشق لبخند تو باشه